شماره ٥٩٩: تا با غم عشق آشنا گشتيم

تا با غم عشق آشنا گشتيم
از نيک و بد جهان جدا گشتيم
تا هست شديم در بقاي تو
از هستي خويشتن فنا گشتيم
تا در ره نامرادي افتاديم
بر کل مراد پادشا گشتيم
زان دست همه جهان فرو بستي
تا جمله به جملگي تورا گشتيم
يک شمه چو زان حديث بنمودي
مستغرق سر کبريا گشتيم
زانگه که به عشق اقتدا کرديم
در عالم عشق مقتدا گشتيم
اي دل تو کجايي او کجا آخر
اين خود چه سخن بود کجا گشتيم
عمري مس نفس را بپالوديم
گفتيم مگر که کيميا گشتيم
چون روي چو آفتاب بنمودي
ناچيز شديم و چون هوا گشتيم
چون تاب جمال تو نياورديم
سرگشته چو چرخ آسيا گشتيم
چون محرم عشق تو نيفتاديم
در زير زمين چو توتيا گشتيم
نوميد مشو درين ره اي عطار
هرچند که نا اميد وا گشتيم