شماره ٥٩٧: تا به دام عشق او آويختيم

تا به دام عشق او آويختيم
جان و دل را فتنه ها انگيختيم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو داديم و در نگريختيم
بس که اندر وادي سوداي او
خون دل با خاک ره آميختيم
خاک پاي او به نوک برگ چشم
گاه مي رفتيم و گه مي بيختيم
چون نيامد بر سر غربيل هيچ
پاي در گل خاک بر سر ريختيم
گرچه ما زيرک ترين مرغي بديم
ليک در دامش به حلق آويختيم
همچو عطاري ز شوق روي او
صورتش با روي جان انگيختيم