شماره ٥٩٦: بس که جان در خاک اين در سوختيم

بس که جان در خاک اين در سوختيم
دل چو خون کرديم و در بر سوختيم
در رهش با نيک و بد در ساختيم
در غمش هم خشک و هم تر سوختيم
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قوي تر سوختيم
چون بدو ره ني و بي او صبر ني
مضطرب گشتيم و مضطر سوختيم
چون ز جانان آتشي در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختيم
چون ز دلبر طعم شکر يافتيم
دل چو عود از طعم شکر سوختيم
چون دل و جان پرده اين راه بود
جان ز جانان دل ز دلبر سوختيم
مدت سي سال سودا پخته ايم
مدت سي سال ديگر سوختيم
عاقبت چون شمع رويش شعله زد
راست چون پروانه يي پر سوختيم
پر چو سوخت آنگه درافکنديم خويش
تا به کلي پاي تا سر سوختيم
خواه گو بنماي روي و خواه نه
ما سپند روي او بر سوختيم
چون به يک چو مي نيرزيديم ما
خرمن پندار يکسر سوختيم
چون شکست اينجا قلم عطار را
اعجمي گشتيم و دفتر سوختيم