شماره ٥٩٥: هرچه همه عمر همي ساختيم

هرچه همه عمر همي ساختيم
در ره ترسابچه درباختيم
راهب ديرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختيم
رقص کنان بر سر ميدان شديم
نعره زنان بر دو جهان تاختيم
ترک فلک غاشيه ما کشد
زانکه نه با اسب و نه با ساختيم
عشق رخش چون به سر ما رسيد
سر به دل خرقه برانداختيم
سينه به شکرانه او سوختيم
قبله ز بتخانه او ساختيم
گرچه فشانديم بر او دين و دل
قيمت ترسابچه نشناختيم
درد ده اي ساقي مجلس که ما
پرده درد است که بنواختيم
نه که نه ما بابت درد توييم
زانکه ز درد تو بنگداختيم
با تو که پردازد اگر راستي است
چون همه از خويش نپرداختيم
جز سخني بهره عطار نيست
زان به سخن تيغ زبان آختيم