شماره ٥٨٩: دست در عشقت ز جان افشانده ايم

دست در عشقت ز جان افشانده ايم
و آستيني بر جهان افشانده ايم
اي بسا خونا که در سوداي تو
از دو چشم خون فشان افشانده ايم
وي بسا آتش که از دل در غمت
از زمين تا آسمان افشانده ايم
تا دل از تر دامني برداشتيم
دامن از کون و مکان افشانده ايم
دل گراني کرد در کشتي عشق
رخت دل در يک زمان افشانده ايم
چون نظر بر روي آن دلبر فتاد
تن فرو داديم و جان افشانده ايم
هرچه در صد سال مي کرديم جمع
در دمي بر دلستان افشانده ايم
چون ز راه نيک و بد برخاستيم
دل ز بار اين و آن افشانده ايم
چون دل عطار شد درياي عشق
بس جواهر کز زبان افشانده ايم