شماره ٥٨٣: در ره او بي سر و پا مي روم

در ره او بي سر و پا مي روم
بي تبرا و تولا مي روم
ايمن از توحيد و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا مي روم
نه من و نه ما شناسم ذره اي
زانکه دايم بي من و ما مي روم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سايه تنها مي روم
مرغ عشقم هر زماني صد جهان
بي پر و بي بال زيبا مي روم
چون همه دانم وليکن هيچ دان
لاجرم نادان و دانا مي روم
قطره اي بودم ز دريا آمده
اين زمان با قعر دريا مي روم
در دلم تا عشق قدس آرام يافت
من ز دل با جان شيدا مي روم
شرح عشق او بگويم با تو راست
گرچه من گنگم که گويا مي روم
بارگاهي زد ز آدم عشق او
گفت بر يک جا به صد جا مي روم
زو بپرسيدند کاخر تا کجا
گفت روزي در به صحرا مي روم
چون هويت از بطون در پرده بود
در هويت بس هويدا مي روم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا مي روم
گر هويدا خواهيم پنهان شوم
ور نهان جوييم پيدا مي روم
نه چنينم نه چنان نه هردوم
بل کزين هر دو مبرا مي روم
چون فريد از خويش يکتا مي رود
هم به سر من فرد و يکتا مي روم