شماره ٥٨٢: اي برده به زلف کفر و دينم

اي برده به زلف کفر و دينم
وز غمزه نشسته در کمينم
سرگشته و سوکوار از آنم
شوريده و خسته دل ازينم
تا دايره وار کرد زلفت
بر نقطه خون نگر چنينم
از بس که زنم دو دست بر سر
آيد به فغان دو آستينم
گه دست گشاده به آسمانم
گه روي نهاده بر زمينم
با اين همه جور کز تو دارم
بي نور رخت جهان نبينم
بر باد مده مرا که ناگه
در تو رسد آه آتشينم
عطار شدم ز بوي زلفت
اي زلف تو مشک راستينم