شماره ٥٧٨: چشم از پي آن دارم تا روي تو مي بينم

چشم از پي آن دارم تا روي تو مي بينم
دل را همه ميل جان با سوي تو مي بينم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زيرا که حيات جان باروي تو مي بينم
بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان
آواره ز خان و مان بر بوي تو مي بينم
از عشق تو نشکيبم گر خواني و گر راني
زيرا که دل افتاده در کوي تو مي بينم
هر جا که يکي بيدل از عشق تو بي حاصل
سرگشته و بي منزل سر کوي تو مي بينم
آن دل که بود سرکش گشته است اسير عشق
اندر خم چوگانت چون گوي تو مي بينم
گفتم که مگر کلي وصل تو بدانستم
صد جان و دل خود را يک موي تو مي بينم
عطار مگر روزي ترکيش بود درسر
کامروز به عشق اندر هندوي تو مي بينم