شماره ٥٧٧: محلم نيست که خورشيد جمالت بينم

محلم نيست که خورشيد جمالت بينم
بو که باري اثر عکس خيالت بينم
کاشکي خاک رهت سرمه چشمم بودي
که ندانم که دمي گرد وصالت بينم
صد هزاران دل کامل شده در کوي اميد
خاک بوس در و درگاه جلالت بينم
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو
گر شبي پرتو آن شمع جمالت بينم
جگرم خون شد از انديشه آن تا پس ازين
جان و دل خون شود و من به چه حالت بينم
تو مرا دم به دم اندر غم خود مي بيني
من زهي دولت اگر سال به سالت بينم
خاک پاي تو شدم خون دلم پاک مريز
ني بخور خون دل من که حلات بينم
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسي
نشوم هيچ ملول و نه ملالت بينم