شماره ٥٧١: دل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم

دل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گويد که درماني کن آخر درد را
چون به دردم دايما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بي خبر گويد خموش
مي طپد دل در برم مي سوزدم جان چون کنم
عالمي در دست من، من همچو مويي در برش
قطره اي خون است دل، در زير طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گويند براين ره به پايان چون کنم
چون ندارم يک نفس اهليت صف النعال
پيشگه چون جويم و آهنگ پيشان چون کنم
در بن هر موي صد بت بيش مي بينم عيان
در ميان اين همه بت عزم ايمان چون کنم
نه ز ايمانم نشاني نه ز کفرم رونقي
در ميان اين و آن درمانده حيران چون کنم
چون نيامد از وجودم هيچ جمعيت پديد
بيش ازين عطار را از خود پريشان چون کنم