شماره ٥٧٠: رفت وجودم به عدم چون کنم

رفت وجودم به عدم چون کنم
هيچ شدم هيچ نيم چون کنم
تو همه من هيچ به هم هر دو را
چون به هم اندازم وضم چون کنم
با مني و من ز توام بي خبر
با تو بهم بي تو بهم چون کنم
اي غم عشق تو مرا سوخته
سوخته ام بي تو ز غم چون کنم
واقعه عشق توام زنده کرد
يکدم ازين واقعه کم چون کنم
گرچه بسي گرم تر از آتشم
در طلب خويش علم چون کنم
در هوست سر چو درانداختم
پيش کشت سر چو قلم چون کنم
چون نتوان کرد ز تو صورتي
صورت محض است صنم چون کنم
اي همه بر هيچ ز تو چون بود
نقش پي نقش رقم چون کنم
کي به دمم نرم شوي زانکه تو
موم نه اي نرم بدم چون کنم
ره به درنگ است و درم سوي تو
من نه درنگ و نه درم چون کنم
چون نه مقرم من و نه منکرم
بر سخني لا و نعم چون کنم
در حرم عشق چو نامحرمم
نيست مرا ره به حرم چون کنم
بر صفت شمع گرفتست سوز
فرق سرم تا به قدم چون کنم
تا بودم يک سر موي از وجود
عزم بيابان عدم چون کنم
بازوي جود است کمال فريد
فربهيش هست ورم چون کنم