شماره ٥٦٩: دل ندارم، صبر بي دل چون کنم

دل ندارم، صبر بي دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بياباني که پايان کس نديد
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بي روي و راه
دست بر سر پاي در گل چون کنم
همچو مرغ نيم بسمل بال و پر
مي زنم تا خويش بسمل چون کنم
بر اميد قطره اي آب حيات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسيد
چاره جان داروي دل چون کنم
هر کسي گويد که اين دردت ز چيست
پيش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلاي نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روح القدس عاقل چون کنم
ناقصي کو در دم خر مي زيد
از دم عيسيش کامل چون کنم
مدبري کز جرعه دردي خوش است
از مي معنيش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروي عطار غافل چون کنم