شماره ٥٦٨: قصه عشق تو از بر چون کنم

قصه عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم
حلقه زلف توام چون بند کرد
مانده ام چون حلقه بر در چون کنم
چون تو خورشيدي و من چون سايه ام
خويش را با تو برابر چون کنم
گفته اي تو پاي سر کن در رهم
مي ندانم پاي از سر چون کنم
گفته بودي عزم من کن مردوار
برده ام صد بار کيفر چون کنم
عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
مانده ام بي عزم مضطر چون کنم
چون ندارد ذره اي وصل تو روي
وصل روي تو ميسر چون کنم
کشتي عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم
چشم بگشادم که بينم روي تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم
لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نيست آن کار سخنور چون کنم
گفته اي بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم
روح مي خواهي براي يک شکر
آن عوض با اين محقر چون کنم
گفته ام صد باره ترک روح خويش
چون تو هستي روح پرور چون کنم
چون به يک دستم همي داري نگاه
مي زيم از دست ديگر چون کنم
هرگز از عطار حرفي نشنوي
قصه اي با تو مقرر چون کنم