شماره ٥٦٥: چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم

چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم
بي خبر عمر به سر مي برم و دم نزنم
نا پديدار شود در بر من هر دو جهان
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم
مشکل اين است که از خويشتنم نيست خبر
مگر اين مشکل از آن است که بي خويشتنم
قرب سي سال ز خود خاک همي دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
اي گل باغ دلم، پرده برانداز از روي
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پيرهنم
چون تويي جمله چرا از تو خبر نيست مرا
که به جان آمد ازين غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وين عجب است
که ز تو در دو جهان بوي ندارم چکنم
تو فکندي ز وطن دور مرا دستم گير
که چنين بي دل و بي صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شيوه توست
چه غمم بودي اگر بشنويي يک سخنم
گر چو شمعم بکشي زار همه روز رواست
ور بسوزيم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفني نيست مرا
بي گل روي تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دريا شکنم
چون فريد از غم تو سوخته شد نيست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم