شماره ٥٦٢: ازين دريا که غرق اوست جانم

ازين دريا که غرق اوست جانم
برون جستم وليکن در ميانم
بسي رفتم درين دريا و گفتم
گشاده شد به دريا ديدگانم
چون نيکو باز جستم سر دريا
سر مويي ز دريا مي ندانم
کسي کو روي اين دريا بديد است
دهد خوش خوش نشاني هر زمانم
وليکن آنکه در درياست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نيست دريابين، چه مقصود
اگر من غرق اين دريا بمانم
چو نابيناي مادرزاد، کشتي
درين دريا همه بر خشک رانم
چو در دريا جنب مي بايدم مرد
چنين لب خشک و تر دامن از آنم
کسي در آب حيوان تشنه ميرد
چه گويند آخر آن کس را من آنم
دريغا کانچه مي جستم نديدم
وزين غم پر دريغا ماند جانم
ندارم يکشبه حاصل وليکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمي علم شکر به
که باشد يک شکر اندر دهانم
دلم کلي ز علم انکار بگرفت
کنون من در پي کار عيانم
اگر کاري عيان من نگردد
چو مرداري شوم در خاکدانم
اگر عطار را فاني بيابم
به بحر دولتش باقي رسانم