شماره ٥٦١: ز تو گر يک نظر آيد به جانم

ز تو گر يک نظر آيد به جانم
نبايد اين جهان و آن جهانم
مرا آن يک نفس جاويد نه بس
تو داني ديگر و من مي ندانم
اگر گويي سرت خواهم بريدن
ز شادي چون قلم بر سر دوانم
وگر گويي به لب جان خواهمت داد
به لب آيد بدين اميد جانم
اگر خاکي شد و گرديت آورد
ز تو يک روز مي بايد امانم
که تا از اشک بنشانم من آن گرد
همه بر خاک راهت خون فشانم
کلاه چرخ بربايم اگر تو
کمر سازي ز دلق و طيلسانم
چو بي روي تو عالم مي نبينم
در آن عزمم که در چشمت نشانم
ولي ترسم که در خون سرشکم
شوي غرقه من از تو دور مانم
تو هستي در ميان جانم و من
ز شوق روي تو جان بر ميانم
اگر من باشم و گرنه غمي نيست
تو مي بايد که باشي جاودانم
که گر صد سود خواهم کرد بي تو
نخواهد بود جز حاصل زيانم
و گر در بند خويش آري مرا تو
نخواهم کفر و دين در بند آنم
در ايمان گر نيابم از تو بويي
يقين دانم که در کافرستانم
وگر در کفر بويي يابم از تو
ز ايمان نور بر گردون رسانم
تو تا دل برده اي جانا ز عطار
به مهر توست جان مهربانم