شماره ٥٦٠: از در جان درآي تا جانم

از در جان درآي تا جانم
همچو پروانه بر تو افشانم
چون نماند از وجود من اثري
پس از آن حال خود نمي دانم
در حضور چنان وجود شگرف
چون نمانم به جمله من مانم
کي بود کي که پيش شمع رخت
بدهم جان و داد بستانم
آب چندان بريزم از ديده
کاتش روز حشر بنشانم
منم و نيم جان و چندان عشق
که نيايد دو کون چندانم
جان از آن بر لب آمد است مرا
تا به جانت فرو شود جانم
بند بندم اگر فرو بندي
روي از روي تو نگردانم
همچو عطار مست و جان بر دست
پيش تو ان يکاد مي خوانم