شماره ٥٥٧: از عشق در اندرون جانم

از عشق در اندرون جانم
دردي است که مرهمي ندانم
بي روي کسي که کس نديد است
خونابه گرفت ديدگانم
از بس که نشان از بجستم
نه نام بماند و نه نشانم
گويند که صبر کن وليکن
چون صبر نماند چون توانم
جانا چو تو از جهان بروني
جان گير و برون بر از جهانم
زين مظلم جاي خانه ديو
برسان به بقاي جاودانم
بي تو نفسي به هر دو عالم
زنده بنمانم ار بمانم
تا عشق تو در نوشت لوحم
مانند قلم به سر دوانم
عطار به صبر تن فرو ده
تا علم يقين شود عيانم