شماره ٥٥٦: چو خود را پاک دامن مي ندانم

چو خود را پاک دامن مي ندانم
مقامي به ز گلخن مي ندانم
چرا اندر صف مردان نشينم
چو خود را مرد جوشن مي ندانم
بيا تا ترک خود گيرم که خود را
بتر از خويش دشمن مي ندانم
دلي کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزين مي ندانم
چو عيسي از يکي سوزن فروماند
من اين بت کم ز سوزن مي ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معين مي ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن مي ندانم
مرا هم کشتي و هم سوختي زار
چه مي خواهي تو از من مي ندانم
گهي گويي که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن مي ندانم
گهي گويي مرا بستان ورستي
ز صد خرمن يک ارزن مي ندانم
چون من يک ذره ام نه هست و نه نيست
همه خورشيد روشن مي ندانم
فرو رفتم در اين وادي کم و کاست
تو مي داني اگر من مي ندانم
درين حيرت دل حيران خود را
طريقي به ز مردن مي ندانم
که گيرد دامن عطار ازين پس
چو او را هيچ دامن مي ندانم