شماره ٥٥٢: بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي دانم

بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي دانم
که شادي در همه عالم ازين خوشتر نمي دانم
گر از عشقت برون آيم به ما و من فرو نايم
وليکن ما و من گفتن به عشقت در نمي دانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پاي آمدم تا سر
چنان بي پا و سرگشتم که پاي از سر نمي دانم
به هر راهي که دانستم فرو رفتم به بوي تو
کنون عاجز فرو ماندم رهي ديگر نمي دانم
به هشياري مي از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غايت مستي مي از ساغر نمي دانم
به مسجد بتگر از بت باز مي دانستم و اکنون
درين خمخانه رندان بت از بتگر نمي دانم
چو شد محرم ز يک دريا همه نامي که دانستم
درين درياي بي نامي دو نام آور نمي دانم
يکي را چون نمي دانم سه چون دانم که از مستي
يکي راه و يکي رهرو يکي رهبر نمي دانم
کسي کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وي
من اين درياي پر شور از نمک کمتر نمي دانم
دل عطار انگشتي سيه رو بود و اين ساعت
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمي دانم