شماره ٥٥١: من پاي همي ز سر نمي دانم

من پاي همي ز سر نمي دانم
او را دانم دگر نمي دانم
چندان مي عشق يار نوشيدم
کز ميکده ره بدر نمي دانم
جايي که من اوفتاده ام آنجا
از هيچ وجود اثر نمي دانم
گر صد ازل و ابد به سر آيد
از موضع خود گذر نمي دانم
جز بي جهتي نشان نمي يابم
جز بي صفتي خبر نمي دانم
مرغي عجبم زبس که پريدم
گم گشتم و بال و پر نمي دانم
اين حال چو هيچکس نمي داند
من معذورم اگر نمي دانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کي دانم مگر نمي دانم
چون قاعده وجود بر هيچ است
يک قاعده معتبر نمي دانم
جنبش ز هزار گونه مي بينم
يک جنبش جانور نمي دانم
آن چيست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو اين قدر نمي دانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمي دانم
با آنکه فريد پست گشت اين جا
زين پست بلندتر نمي دانم