شماره ٥٥٠: درد دل را دوا نمي دانم

درد دل را دوا نمي دانم
گم شدم سر ز پا نمي دانم
از مي نيستي چنان مستم
که صواب از خطا نمي دانم
چند از من کني سؤال که من
درد را از دوا نمي دانم
حل اين مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمي دانم
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمي دانم
هرچه از ماه تا به ماهي هست
هيچ از خود جدا نمي دانم
وانچه در اصل و فرع جمله تويي
يا منم جمله يا نمي دانم
گر يک است اين همه يکي بگذار
که عدد را قفا نمي دانم
ور يکي ني و صد هزار است اين
صد و يک من چرا نمي دانم
حيرتم کشت و من درين حيرت
ره به کار خدا نمي دانم
چشم دل را که نفس پرده اوست
در جهان توتيا نمي دانم
آنچه عطار در پي آن رفت
اين زمان هيچ جا نمي دانم