شماره ٥٤٨: اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم

اي جان و جهان رويت پيدا نکني دانم
تا جان و جهاني را شيدا نکني دانم
پشت من يکتا دل از زلف دوتا کردي
و آن زلف دوتا هرگز يکتا نکني دانم
گر جور کني ور ني تا کار تو مي ماند
زين شيوه بسي افتد عمدا نکني دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازي
زيرا که چنين کاري تنها نکني دانم
چون عاشق غم کش را در خاک کني پنهان
بر خويش نظر آري پيدا نکني دانم
گفتي کنم از بوسي روزي دهنت شيرين
اين خود به زبان گويي اما نکني دانم
اندر عوض بوسي گر جان و تنم بردي
تا عاشق سودايي رسوا نکني دانم
گفتي که شبي با تو دستي کنم اندر کش
يارب چه دروغ است اين با ما نکني دانم
گفتي که جفا کردم در حق تو اي عطار
آخر همه کس داند کانها نکني دانم