شماره ٥٤٤: دل و جانم ببرد جان و دلم

دل و جانم ببرد جان و دلم
بي دل و جان بماند آب و گلم
متحير شدم نمي دانم
کين چه درد است در نهاد دلم
اين قدر آگهم کز آتش عشق
آتشين شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلي خواستم چو خونم ريخت
و او ز غيرت نمي کند بحلم
سجلي ساختم به خونم ليک
نيست يک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنيا نيست
گو برآي از نهاد محتملم