شماره ٥٤٣: دامن دل از تو در خون مي کشم

دامن دل از تو در خون مي کشم
ننگري اي دوست تا چون مي کشم
از رگ جان هر شبي در هجر تو
سوي چشم خونفشان خون مي کشم
گرچه چون کاهي شدم از دست هجر
بار غم از کوه افزون مي کشم
دور از روي تو هر دم بي تو من
محنت و رنج دگرگون مي کشم
آن همه خود هيچ بود و درگذشت
درد و غم اين است کاکنون مي کشم
من که عطارم يقين مي باشدم
کين بلا از دور گردون مي کشم