شماره ٥٤١: بي لبت از آب حيوان مي بسم

بي لبت از آب حيوان مي بسم
بي رخت از ماه تابان مي بسم
کار روي حسن تو گردان بس است
ز آفتاب چرخ گردان مي بسم
سر گرانم من ز چين زلف تو
از همه چين مشک ارزان مي بسم
گر ندارم آبرويي پيش تو
آب روي از چشم گريان مي بسم
تا لب لعل تو در چشم من است
تا ابد از بحر و از کان مي بسم
از همه ملک دو عالم يک نفس
با تو گر دستم دهد آن مي بسم
گفته اي زارت بخواهم سوختن
آتش شوق تو در جان مي بسم
زآتش ديگر چه مي سوزي مرا
چون يک آتش هست سوزان مي بسم
ساقيا در ده شرابي آشکار
کز دلي پر کفر پنهان مي بسم
زين همه زنار از تشوير خلق
کرده پنهان زير خلقان مي بسم
درد ده تا درد بفزايد مرا
زانکه با دردت ز درمان مي بسم
غرق دريا گر مرا کرده است نفس
تشنه مي ميرم بيابان مي بسم
مست لايعقل کن اين ساعت مرا
کز دم عقل سخن دان مي بسم
عقل خود را مصلحت جويد مدام
زين چنين عقل تن آسان مي بسم
کارساز است او ز پيش و پس ولي
هم ز پايان هم ز پيشان مي بسم
عقل را بگذار اگر اهل دلي
زانکه چون دل هست از جان مي بسم
نقد ابن الوقت قلب است اي فريد
دل طلب کز عقل حيران مي بسم