شماره ٥٤٠: از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
گويم نچنانم که دگربار بسوزم
بيم است که از آه دل سوخته هر شب
نه پرده افلاک به يکبار بسوزم
زان با من دلسوخته اندک به نسازي
تا من ز غم عشق تو بسيار بسوزم
داني که ز تر دامني و خامي خود من
چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم
ترسم که اگر سوخته خواهند من خام
در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم
تا چند تنم پرده پندار به خود بر
وقت است که اين پرده پندار بسوزم
اي ساقي جان جام مي آور تو به پيشم
تا خرقه براندزم و زنار بسوزم
آن به که به يک آتش دل وقت سحرگاه
هرجا که حجابي است به يکبار بسوزم
بوي جگر سوخته خواهي ز دم من
در سوختگي تا که چو عطار بسوزم