شماره ٥٣٨: کار چو از دست من برفت چه سازم

کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نيز خانه نيست چه بازم
در بن اين خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسي ديگرم ز عمر امان نيست
اين نفسي چند در هوس به چه تازم
چو گل يک روزه در ميانه صد خار
بر سر پايم نشسته سر چه فرازم
پرده من چون دريد پرده در چرخ
در پس اين پرده، پرده چند نوازم
چاره من چون به دست چاره گران نيست
حيله چه گويم کنون و چاره چه سازم
قصه اندوهت آشکار چه گويم
زانکه من خسته دل نهفت نيازم
واقعه کوته کنم چه گويم ازين بيش
خاصه که پيش اندر است راه درازم
اي دل عطار دم مزن که درين دير
دم نتوان زد ز سر پرده رازم