شماره ٥٣٣: گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم

گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم
کفار بشنوند نگروند کافرم
وز زلف او اگر سر مويي به من رسد
در دل نهم چو ديده و در جان بپرورم
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن
دستم نمي دهد که شکن هاش بشمرم
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوي دل شده است دماغي معنبرم
جان من است گرچه نمي بينمش چو جان
بي جان چگونه عمر گرامي به سر برم
از پاي مي درآيم و آگاه نيست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم
غم مي رسد به روي من از سوي آن نگار
شادي به روي غم که غم اوست رهبرم
در عشق او دلي است مرا بي خبر ز خويش
وز هر چه زين گذشت خبر نيست ديگرم
تا بو که پاي باز نگيرد ز خاک خود
با خاک راه رهگذر او برابرم
زان آمده است با من بيدل به در برون
کز ديرگاه خاک در آن سمن برم
بر خاک خويش مي گذرد همچو باد و من
بادي به دست مانده و بر خاک آن درم
گفتم بيا و خانه فروشي بزن مرا
گفتا برو که من ز چنين ها نمي خرم
گفتم که گوش دار ز عطار يک سخن
گفتا خمش که سر به سخن در نياورم