شماره ٥٣٢: خبرت هست که خون شد جگرم

خبرت هست که خون شد جگرم
وز مي عشق تو چون بي خبرم
زآرزوي سر زلف تو مدام
چون سر زلف تو زير و زبرم
نتوان گفت به صد سال آن غم
کز سر زلف تو آمد به سرم
مي تپم روز و شب و مي سوزم
تا که بر روي تو افتد نظرم
خود ز خونابه چشمم نفسي
نتوانم که به تو در نگرم
گر به روز اشک چو در مي بارم
مي بر آيد دل پر خون ز برم
چون نبينم نظري روي تو من
به تماشاي خيال تو درم
گر نخوردي غم اين سوخته دل
غم عشق تو بخوردي جگرم
چند گويي که تو خود زر داري
پشت گرمي تو غمت را چه خورم
دور از روي تو گر درنگري
پشت گرمي است ز روي چو زرم
روي عطار چو زر زان بشکست
که زري نيست به وجه دگرم