شماره ٥٣١: گنج دزديده ز جايي پي برم

گنج دزديده ز جايي پي برم
گر به کوي دلربايي پي برم
جان برافشانم چو پروانه ز شوق
گر به قرب جانفزايي پي برم
عشق دريايي است من در قعر او
غرقه ام تا آشنايي پي برم
چون کسي بر آب دريا پي نبرد
من چه سان نه سر نه پايي پي برم
چرخ چندين گشت و بر جاي خوداست
من چگونه ره به جايي پي برم
راضيم گر من درين راه عظيم
تا ابد بر يک درايي پي برم
سر دراندازم ز شادي همچو نون
گر به ميم مرحبايي پي برم
نيست ممکن کاب حيوان قطره اي
خاصه در تاريکنايي پي برم
چون مجاز افتاده ام نادر بود
کز حقيقت ماجرايي پي برم
مي روم گمراه نه دين و نه دل
تا نسيم رهنمايي پي برم
چون نهان است آنکه صد بارم بکشت
از کجا من خونبهايي پي برم
پست ميرم عاقبت در چاه بعد
گرچه هر دم ماورايي پي برم
چون ندارد منتها پيشان عشق
پس چگونه منتهايي پي برم
چون بقاي اين جهان عين فناست
بود که زان عالم بقايي پي برم
ور ز پيشانم بقايي روي نيست
بو که در پايان فنايي پي برم
مصر جامع پي نبردي اي فريد
خوشدلم گر روستايي پي برم