شماره ٥١٨: فرياد کز غم تو فريادرس ندارم

فرياد کز غم تو فريادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو ياري کنندم آخر
چون ياريم کند کس چون هيچکس ندارم
اي دستگير جانم دستم تو گير ورنه
کس دست من نگيرد چون دست رس ندارم
گفتي به من رسي تو گر ذره اي است صبرت
کي در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون در ره تو شيران از سير بازماندند
تا کي دوم به آخر شيري ز پس ندارم
زهره ندارم اي جان گرد در تو گشتن
زيرا که در ره تو تاب عسس ندارم
در حبس کون بي تو پيوسته مي تپم من
سيمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم
عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد
بر فرق باد خاکم گر اين هوس ندارم