شماره ٥١١: آن در که بسته بايد تا چند باز دارم

آن در که بسته بايد تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقيقت رمزي دمي بگويم
گويد مگوي يعني برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردي با پاره پاره جاني
در جان خويش گفتم چندان که راز دارم
چون اين جهان و آن يک با صد جهان ديگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چيزي برفت از من و اينجا نماند چيزي
تا اين شود چون آن يک کاري دراز دارم
جاني که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
ني ني اگر چو شمعي اين دم زدم ز گرمي
اکنون چو شمع از آن دم سر زير گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو هميشه دايم
تا چند خويشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغي به غايت
نه صبر مي توانم نه کارساز دارم
از بس که بي نيازي است آنجا که حضرت توست
من زاد اين بيابان عجز و نياز دارم
شوريده جهانم چون قربت تو جويم
محمود نيستم من، خو با اياز دارم
بازي اگر نشيند بر دوش من نگيرم
ورنه کسي نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در ميان آتش تن در گداز دارم
لاف اي فريد کم زن زيرا که در ره او
چون سرنگون نه اي تو صد سرفراز دارم