شماره ٥١٠: تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم

تا چشم باز کردم نور رخ تو ديدم
تا گوش برگشادم آواز تو شنيدم
چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم
چندان که ره سپردم بيرون ز تو نديدم
تا کي به فرق پويم جمله تويي چگويم
چون با مني چه جويم اکنون بيارميدم
عمري به سر دويدم گفتم مگر رسيدم
با دست هرچه ديدم جز باد مي نديدم
فرياد من از آن است کاندر پس درم من
دربسته ماند بر من وز دست شد کليدم
عطار را به کلي از خويشتن فنا کن
چون در فناي عشقت ذوق بقا چشيدم