شماره ٥٠٩: دريغا کانچه جستم آن نديدم

دريغا کانچه جستم آن نديدم
نجات تن خلاص جان نديدم
دلم مي سوزد از درد و چه سازم
که درد خويش را درمان نديدم
به کار افتادگي خويش هرگز
نديدم هيچ سرگردان نديدم
بگرديدم چو گردون گرد عالم
چو خود واله چو خود حيران نديدم
شدم چون گوي سرگردان که خود را
حريفي درد در ميدان نديدم
درين حيرت ندارم صبر و غم اينت
که گشتن خويش را قربان نديدم
درين وادي بسي از پيش رفتم
ولي يک ذره از پيشان نديدم
کنون از پس شدم عمري وليکن
سر يک مويي از انسان نديدم
چو راهي بي نهايت مي نمايد
سر و بن يافتن امکان نديدم
چو شمعي خويش را در آتش و دود
اگر ديدم به جز گريان نديدم
گزيرم نيست از خوناب ديده
که من هرگز چنين طوفان نديدم
ز عالم شربتي بي خون نخوردم
ز گيتي بي جگر يک نان نديدم
نديدم در جهان يک ذره شادي
که تا اندوه صد چندان نديدم
چه گر خورشيد عمرم بود تاوان
چو بر من تافت جز تاوان نديدم
حکايت چون کنم از ملک يوسف
که من جز چاه و جز زندان نديدم
خطا گفتم بسي ديدم نکويي
ولي خود را سزاي آن نديدم
کمال ديگران بر خود چه بندم
که من در خويش جز نقصان نديدم
صدف را آن بود بهتر که گويد
که من در عمر خود باران نديدم
فقيري بايدم همدرد و همدم
که مي گويد که من سلطان نديدم
تو اي عطار چون اينجا رسيدي
سخن گفتن تورا سامان نديدم