شماره ٥٠٧: سواد خط تو چون نافع نظر ديدم

سواد خط تو چون نافع نظر ديدم
روايتي که ازو رفت معتبر ديدم
مرا چو زلف تو بر حرف مي فرو گيرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر ديدم
چه گويم از الف وصل تو که هيچ نداشت
من اينکه هيچ نداشت از همه بتر ديدم
تو را ميان الف است و الف ندارد هيچ
که من وراي الف هيچ در کمر ديدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زير
هزار حلقه گرفتار يکدگر ديدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر ديدم
سزد که هندي تو نام نرگس است از آنک
دو هندوي رخ تو نرگس بصر ديدم
چگونه شور نيارم ز آرزوي لبت
کز آرزوي لبت شور در شکر ديدم
وراي دولت وصل تو هيچ دولت نيست
ولي چه سود که آن نيز برگذر ديدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لب خشک و چشم تر ديدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بيشتر ديدم
ز مشرقي که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر ديدم
چو در صفات توام آبروي مي بايست
فريد را سخني همچو آب زر ديدم