شماره ٥٠٤: تا بر رخ تو نظر فکندم

تا بر رخ تو نظر فکندم
بنياد وجود برفکندم
مرغي بودم به دست سلطان
از دست تو بال و پر فکندم
هرچيز که داشتم تر و خشک
از اشک به آب در فکندم
دل سوخته بر بلا نهادم
جان شيفته برخطر فکندم
تا خاک در تو تاج کردم
بر خاک تو تاج در فکندم
تا ناوک غمزه تو ديدم
از ناوک تو سپر فکندم
خود را چو قلم ز عشق خطت
هر روز هزار سر فکندم
تا من سخن رخ تو گفتم
بس تاب که در قمر فکندم
تا من صفت لب تو کردم
بس سوز که در شکر فکندم
بي خوشه زلفت آتشي صعب
در خرمن خشک و تر فکندم
از حلقه آسمان قمر را
بي چهره تو به در فکندم
همتاي تو در جهان نديدم
چندان که همي نظر فکندم
با چهره و با سرشک عطار
عمري است که سيم و زر فکندم