شماره ٥٠٣: تو مي داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

تو مي داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم
ز حيراني عشق تو خلاصم کي بود هرگز
که از عشقت به نو هر روز حيران تر فرو ماندم
عجايب نامه عشقت به پايان چون برم آخر
که اندر اولين حرفي به سر دفتر فرو ماندم
چو دست من به يک بازي فرو بستي چه بازم من
مکن داويم ده آخر که در ششدر فرو ماندم
همه شب بي تو چون شمعي ميان آتش و آبم
نگه کن در من مسکين که بس مضطر فرو ماندم
چگونه چشمه حيوان درين وادي به دست آرم
که اندر قعر تاريکي چو اسکندر فرو ماندم
از آن شد کشتيم غرقاب و من با پاره اي تخته
که در گرداب اين درياي موج آور فرو ماندم
چو از شوق گهر رفتم بدين دريا و گم گشتم
هم از خشکي هم از دريا هم از گوهر فرو ماندم
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوي گشتم من
چو گويي اندرين ميدان ز پاي و سر فرو ماندم
ندانم تا تو اي عطار گنج عشق کي يابي
که از سوداي گنج ايدر به رنج اندر فرو ماندم