شماره ٥٠٢: رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم

رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم
تا صيد پرده بازي گردون نيامدم
چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر
هر لحظه همچو چرخ دگرگون نيامدم
بنهاده ام قدم به حرمگاه فقر در
تا هرچه بود از همه بيرون نيامدم
زر همچو گل ز صره از آن ريختم به خاک
تا همچو غنچه با دل پر خون نيامدم
از اهل روزگار به معيار امتحان
کم نيستم به هيچ، گر افزون نيامدم
همچون مگس به ريزه کس ننگريستم
هر چند چون هماي همايون نيامدم
منت خداي را که اگر بود و گر نبود
در زير بار منت هر دون نيامدم
هر بي خبر برون درست از وجود من
آخر من از عدم به شبيخون نيامدم
عطار پر به سوي فلک همچو جبرئيل
راه زمين مرو که چو قارون نيامدم