شماره ٥٠١: دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم

دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم
هيچم نبود از خود خبر تا بي خبر چون آمدم
دستم چو از نيرنگ او آمد به زير سنگ او
بر چهره گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهي ز جان بي جان شدم گاهي ز دل بريان شدم
هر لحظه ديگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنين گشتم همه روي زمين
گويي نبودم پيش ازين عاشق هم اکنون آمدم
چون نيستي اندر عيان، در نيستي گشتم نهان
تا هرچه ديدم در جهان از جمله بيرون آمدم
از فقر رو کردم سيه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خويش بيرون آمدم