شماره ٤٩٩: تا ز سر عشق سرگردان شدم

تا ز سر عشق سرگردان شدم
غرقه درياي بي پايان شدم
چون دلم در آتش عشق اوفتاد
مبتلاي درد بي درمان شدم
چون سر و کار مرا سامان نماند
من ز حيرت بي سر و سامان شدم
عاشق صاحب جمالي شد دلم
کز کمال حسن او حيران شدم
تا بديدم آفتاب روي او
بر مثال ذره سرگردان شدم
چون نبودم مرد وصلش لاجرم
مدتي غمخواره هجران شدم
مدتي رنجي کشيدم در جهان
جان و دل درباختم سلطان شدم
همچو مرغي نيم بسمل در فراق
پر زدم بسيار تا بي جان شدم
چون به جان فاني شدم در راه او
در فتا شايسته جانان شدم
چون بقاي خود بديدم در فنا
آنچه مي جستم به کلي آن شدم
رستم از عار خود و با يار خود
بي خود اندر پيرهن پنهان شدم
تا که عطار اين سخن آزاد گفت
بنده او از ميان جان شدم