شماره ٤٩٨: اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم

اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم
خون دلم بخوردي و در خورد جان شدم
چون کرم پيله، عشق تنيدم به خويش بر
چون پرده راست گشت من اندر ميان شدم
ديگر که داندم چو من از خود برآمدم
ديگر که بيندم چو من از خود نهان شدم
چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن
در خامشي و صبر چنين بي زبان شدم
مرده چگونه بر سر دريا فتد ز قعر
من در ميان آتش عشقت چنان شدم
مرغي بدم ز عالم غيبي برآمده
عمري به سر بگشتم و با آشيان شدم
چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من
بيرون ز هر دو در حرم جاودان شدم
عطار چند گويي ازين گفت توبه کن
نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم