شماره ٤٩٧: در سفر عشق چنان گم شدم

در سفر عشق چنان گم شدم
کز نظر هر دو جهان گم شدم
نام و نشانم ز دو عالم مجوي
کز ورق نام و نشان گم شدم
هيچ کسم نيز نبيند دگر
کز خطوات تن و جان گم شدم
جامه دران اشک فشان آمدم
رقص کنان نعره زنان گم شدم
چون همه از گم شدگي آمدند
گم شدگي جستم از آن گم شدم
بار امانت چو گران بود و صعب
من سبک از بار گران گم شدم
گم شدم و گم شدم و گم شدم
خود چه شناسم که چه سان گم شدم
سايه يک ذره چه سان گم شود
در بر خورشيد چنان گم شدم
بحر شغبناک چو گشت آشکار
بر صفت قطره نهان گم شدم
قطره بدم بحر به من باز خورد
تا خبرم بد به ميان گم شدم
شد همگي هستي عطار نيست
تا ز ميان همگان گم شدم