شماره ٤٨٩: يک غمت را هزار جان گفتم

يک غمت را هزار جان گفتم
شادي عمر جاودان گفتم
عاشق ذره اي غمت ديدم
هر دلي را که شادمان گفتم
بر درت آفتاب را همه شب
عاشقي سر بر آستان گفتم
باز چون سايه اي همه روزش
در بدر از پيت دوان گفتم
ذره اي عکس را که از رخ توست
آفتاب همه جهان گفتم
تا که وصف دهان تو کردم
قصه اي بس شکرفشان گفتم
چون بدو وصف را طريق نبود
ظلم کردم کزان دهان گفتم
زان سبب شد مرا سخن باريک
کز ميان تو هر زمان گفتم
ماه رويا هنوز يک موي است
هرچه در وصل آن ميان گفتم
گفته بودم که در تو بازم سر
بي توام ترک سر از آن گفتم
گفتي از دل نگويي اين هرگز
راست گفتي که من ز جان گفتم
باد بي تو سر زبانم شق
گر من اين از سر زبان گفتم
خواستم ذره اي وصال از تو
وين سخن هم به امتحان گفتم
در تو نگرفت از هزار يکي
گرچه صد گونه داستان گفتم
چون نشان برده اي دل عطار
هرچه گفتم بدان نشان گفتم