شماره ٤٨٨: دوش دل را در بلايي يافتم

دوش دل را در بلايي يافتم
خانه چون ماتم سرايي يافتم
گفتم اي دل چيست حال آخر بگو
گفت بوي آشنايي يافتم
همچو گويي در خم چوگان عشق
خويش را نه سر نه پايي يافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زانکه جانم را سزايي يافتم
پيش از من جان بر او رفته بود
گرچه من بي جان بقايي يافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زانکه عشق جان فزايي يافتم
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دايمش در ديده جايي يافتم
گرچه زلف او گره بسيار داشت
هر گره مشکل گشايي يافتم
با چنان مشکل گشايي حل نشد
آنچه من از دلربايي يافتم
چون به خون خويشتن بستم سجل
هر سرشکي را گوايي يافتم
چون سجل بندم به خون چون پيش ازين
از لب او خون بهايي يافتم
عقل از زلفش ز بس کانديشه کرد
حاصلش تاريکنايي يافتم
با دهانش تا دوچاري خورد دل
دايمش در تنگنايي يافتم
در هواي او دل عطار را
ذره کردم چون هبايي يافتم