شماره ٤٨٢: از مي عشق تو چنان مستم

از مي عشق تو چنان مستم
که ندانم که نيست يا هستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
من ز خود رستم و درو جستم
لاجرم هست نيستم، هيچم
لاجرم عاقلي نيم، مستم
چند گويم ز خود که در ره عشق
جرعه اي خوردم و ز خود رستم
ننگ من از من است بي من من
بر پريدم به دوست پيوستم
ساقيا درد درد در ده زود
که به يک درد توبه بشکستم
باز، خمخانه برگشادم در
باز، زنار بر ميان بستم
هرچه کردم به عمرهاي دراز
زان همه حسرت است در دستم
ترک عطار گفتم و بي او
ديده پر خون به گوشه بنشستم