شماره ٤٨١: مرا قلاش مي خوانند، هستم

مرا قلاش مي خوانند، هستم
من از دردي کشان نيم مستم
نمي گويم ز مستي توبه کردم
هر آن توبه کزان کردم، شکستم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل در مهر آن دلدار بستم
من آن روزي که نام عشق بردم
ز بند ننگ و نام خويش رستم
نمي گويم که فاسق نيستم من
هر آن چيزي که مي گويند هستم
ز زهد و نيکنامي عار دارم
من آن عطار دردي خوار مستم