شماره ٤٨٠: دي در صف اوباش زماني بنشستم

دي در صف اوباش زماني بنشستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
جاروب خرابات شد اين خرقه سالوس
از دلق برون آمدم از زرق برستم
از صومعه با ميکده افتاد مرا کار
مي دادم و مي خوردم و بي مي ننشستم
چون صومعه و ميکده را اصل يکي بود
تسبيح بيفکندم و زنار ببستم
در صومعه صوفي چه شوي منکر حالم
معذور بدار ار غلطي رفت که مستم
سرمست چنانم که سر از پاي ندانم
از باده که خوردم خبرم نيست که هستم
يک جرعه از آن باده اگر نوش کني تو
عيبم نکني باز اگر باده پرستم
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبير
تقدير چنين بود و قضا نيست به دستم
عطار درين راه قدم زن چه زني دم
تا چند زني لاف که من مست الستم