شماره ٤٧٧: تو بلندي عظيم و من پستم

تو بلندي عظيم و من پستم
چکنم تا به تو رسد دستم
تا که سر زير پاي تو ننهم
نرسم بر چنان که خود هستم
تا چنين هستيي حجابم بود
آن ز من بود رخت بربستم
چون ز هستي خويش نيست شدم
لاجرم يا نه نيست يا هستم
گرچه وصل تو نيست يک نفسم
اشتياق تو هست پيوستم
خود تو داني کز اشتياق تو بود
در دو عالم به هرچه پيوستم
دوش عشقت درآمد از در دل
من ز غيرت ز پاي ننشستم
گفت بنشين و جام و جم در ده
تا ز جام جمت کني مستم
گفتمش جام جام به دستم بود
طفل بودم ز جهل بشکستم
گفت اگر جام جم شکست تورا
ديگري به از آنت بفرستم
سخت درمانده بودم و عاجز
چون شنيدم من اين سخن رستم
آفتابي برآمد از جانم
من ز هر دو جهان برون جستم
از بلندي که جان من بر شد
عرش و کرسي به جمله شد پستم
چون شوم من وراي هر دو جهان
ماه و ماهي فتاد در شستم
عمر عطار شد هزاران قرن
چند گويي ز پنجه و شستم