شماره ٤٧٦: از عشق تو من به دير بنشستم

از عشق تو من به دير بنشستم
زنار مغانه بر ميان بستم
چون حلقه زلف توست زناري
زنار چرا هميشه نپرستم
گر دين و دلم ز دست شد شايد
چون حلقه زلف توست در دستم
دست آويزي نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپيوستم
چون ترسايي درست شد بر من
خوردم مي عشق و توبه بشکستم
زان مي که به جرعه اي که من خوردم
گويي ز هزار سالگي مستم
در سينه دريچه اي پديد آمد
بسيار بر آن دريچه بنشستم
صد بحر از آن دريچه پيدا شد
من چشمه دل به بحر پيوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صيد که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهاني شد
از رسم و رسوم اين جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدين صفت که من هستم
نه موجودم نه نيز معدومم
هيچم، همه ام، بلند و پستم
عطار درين چنين خطرگاهي
تو داني و تو که من برون جستم